Video by nini.paz
Video by nini.paz
روبروی آینه وایستادم… بدون هیچ فیلتری، بدون هیچ نقابی.
فقط من بودم و تصویر زنی که یه وقتی فکر میکرد همیشه قوی میمونه.
به موهای ریختهش نگاه کردم…
به خودم گفتم اگه همینجوری ادامه بدم، باید براش عزاداری کنم.
زیر چشمهام، اون کبودیهایی که انگار شبهای بیخوابی رو قاب گرفتن…
انگار میگفتن: تو چقدر خستهای… چقدر ساکت، چقدر تنها.
دلم خواست یکی بیاد بگه:
بشین… من هواتو دارم.
ولی نداشت.
فقط خودم بودم.
نگاه کردم به شکمم… ترکهاش…
یاد روزایی افتادم که توش زندگی شکل گرفت.
بدنم جنگیده بود.
اما حالا…
نه با کرم درست میشه، نه با رژیم.
فقط با اینکه قبول کنم این بدن، یه تاریخچه است.
یه خاطرهٔ زنده.
رفتم سراغ دندونهام…
با خودم گفتم چرا اینقدر ساده نیست که برم درستشون کنم؟
چرا همیشه یه چیزی مهمتر از خودم هست؟
یه کار… یه خرج… یه “بعداً”.
یه لبخند مصنوعی زدم تا ببینم هنوز چقدر از خودم مونده…
که یهو صدای گریهش پیچید توی خونه.
همون گریهای که هم خستهم میکنه
و هم قلبم رو آب میکنه.
بدو رفتم سمتش.
با دستهای خیس و تن نیمهکارهم…
با چشمهایی که هنوز جای اشکهای چند شب پیش توش مونده.
بغلش کردم.
گرمای صورتش خورد به پوستم
و یه لحظه یادم افتاد چرا اینقدر تغییر کردم.
چرا دیگه اون آدم قبلی نیستم.
بعدش باید جارو بزنم…
بعدش باید نهار فردا رو بذارم…
بعدش باید هزار تا “باید” انجام بدم.
اما قول دادم به خودم:
یه روز، دوباره برمیگردم جلوی آینه…
نه برای قضاوت کردن
نه برای شمردن ضعفهام
فقط برای اینکه به خودم بگم:
تو…
با همین موهای کمپشت
با همین چشمهای خسته
با همین بدن نشونهدار
زیبایی.
محکم.
و زنده.
و این خودش یه پیروزیه…