Video by path.write
Video by path.write
«نام داستان فصلِ بیفردا»
•این روزها، در فصل بیفردا زندگی میکنم… جایی که رویاها خاموشند و امید، در سکوتی سنگین نفس میکشد.
پرسید… چرا اینچنین بر خویش تنگ گرفتهای؟
چرا اینگونه غبار غم بر صورتت نشسته؟
رها کن اندوه را… بگذار نسیم شادی در جانت بدمد،
بگذار خندهای کوتاه، امیدی لرزان بر دل خستهات بنشیند…
غمها را گره مزن بر قلبت،
که هرچه بیشتر در اندیشهشان بمانی،
تار و پود روحت را بیشتر میدرند…
و من پاسخ دادم…
مرا اینگونه فرسوده و خاموش مشمار،
من از آغاز این نبودم…
روزی دلِ کوچکی داشتم سرشار از زندگی،
آرزوهایی که میدویدند در رگهای من،
شوقی که مرا به دریا پرتاب میکرد…
اما تو…
تو چه میدانی از زخمهایی که سال هاست در عمق جانم
بیصدا میسوزند
و هیچکس صدایشان را نمیشنود؟
تو تا به حال فهمیدهای هر بار دست دراز کردن برای رویا
و روبهرو شدن با شکستی تازه یعنی چه؟
میفهمی بلاتکلیفی یعنی چه؟
در سنینی که هنوز کودک بودم،
چشمم به این جهان تلخ گشوده شد
و طعمِ زهرِ دنیا را زودتر از موعد چشیدم…
وقتی هیچ امیدی برای ماندن نمانده…
میدانی نگاه کردن به آیندهای که روزی روشن بود
اما ناگهان در جهنمی بیانتها فرو رفت یعنی چه؟
میفهمی بزرگ شدنِ یکشبه را؟
دردی را که سالها به دنبال مرحمش دویدی
اما اکنون چنان در تو ریشه دوانده که عضوی از بدنت شده است؟
به چه حق میگویی من مدام غمگینم؟
مگر من دعوت کردم غم را که بر چهرهام سایه افکند؟
من خستهام…
نه از اندوه، از دوام آوردنهایی که قرار بود ختم به روشنایی شود
اما هر بار هیچ بود و هیچ…
از «صبر کن» هایی که تنها نقابی بر زخمهایم بود…
از لبخندهای مصنوعی… از “خوبم” هایی که دیگر تحملشان را ندارم…
از کودکیم که در یک شب به آتش رفت و مرا بزرگ کرد…
از بلایی که مرا آهسته میکُشد…
اما جانم را نه…
از آیندهای که بیرحمانه مرا نگاه میکند
و من نمیدانم پایان قصهام را در کدام سطر رقم خواهد زد…
پس تو…
تو چه میدانی که اینچنین حکم میدهی؟
چه میگویی؟
وقتی حتی نمیدانی با چه بهایى هنوز ایستادهام…
«حدیثه دلشاد»
.
.
.
.
.
.
@path.write
@path.write
#شعر #شعر_غمگین #متن #متن_خاص#متن_ادبی #متن_کوتاه #دلنوشته_غمگین #دیالوگ #نویسندگی
#دلتنگی #غم #خسته #اکسپلور
#موبایلگرافی